خدايا ! هر چي تو بخواي ...
هرگز مگو فردا چنين ميكنم ، مگر خداوند بخواهد .
كهف / 23
خدايم !
باز هم من و باز هم تو ...
مايي كه در كنار هم قرار داريم ... تو استاد و من شاگرد ...
هر روز بيشتر به وجودت پي ميبرم و بيشتر از علم هاي سرشارت استفاده ميبرم ...
گشتم و گشتم تا باز هم به آيه ايي و حرفي از تو رسيدم ...
در پي خواستن هاي دلم بودم ...
صبحا لباس مي پوشيدم و ميزدم بيرون ...
به اين فكر ميكردم امروز هدفي كه دارم و به سرانجام ميرسونم ...
هدف هايي كه شايد گاهي براشون تلاش هم نميكردم ...
به هر كسي كه از راه مي رسيد مي گفتم من انجام ميدم ...
من ميتونم به اين نتيجه اي كه دلم ميخواد برسم ...
افسار دلم و گرفته بودم و همينطور داشتم ميرفتم ....
يه روز وقتي كه داشتم به آسمونت نگاه ميكردم و تو هم كنارم بودي گفتم خدايا اگه تو بخواي برات كه كاري نداره !!!
يه لحظه يه تلنگر .. انگار يه پتك محكم تو سرم كوبيده شد !!
من يا دختركم چي زمزمه كرد ؟؟
آري درسته گفتيم اگه تو بخواي !!!
پس اين همه منم منمي كه ميكردم چي بود !!
اين همه آينده نگري هايي كه ميكردم و ميگفتم فردا ديگه اين اتفاق مي افته چي بود !!
ديدم كه من خيلي كوچيكم .. يه بنده اي هستم كه فقط بايد راه و درست انتخاب كنم !! اونم با كمك تو ...
اين تويي كه تشخيص ميدي چي درسته و چي غلط !!
تويي كه اين درك و داري و كاري كه برام خوبي مياره و رقم بزني ...
تويي كه فقط قادر و توانا هستي ...
باز هم بتو رسيدم ... باز هم به بزرگيت ...
باز هم به محبت هاي بي نهايتت در حق من ...كه به من ياد دادي كه فقط بگم با لطف و مهربوني تو ميتونم انشاا....
و زندگيم و يه بار ديگه بسپارم بخودت ...
قفل در هاي بسته ايي كه همش منتظرم و مي گفتم به راحتي باز ميشن و بسپارم بتو و ديگه خيالم راحته راحت باشه ...
ديگه راحتم از اينكه شب سرم و ميزارم رو بالش و ديگه دغدغه اي ندارم كه بگم حتماً اينطور ميشه ...
ميدونم وقتي كه خوابم تو برام راست و ريستشون ميكني ...
پس ديگه چرا بايد اين قدر دل نگرون باشم ...
ولي ميدونم تو هم الكي كاري انجام نميدي .. پس من به تلاشم ادامه ميدم تو هم همراهم باش ...
دوست دارم مهران خدايه زيباي من ...
چون تو دارم ... همه دارم ... دگرم هیچ نباشد ...