ميرم تو تراس ...سرم و ميگيرم بالا ... همه جا آبي ... يه تيكه هايي هم سفيد ... شروع ميكنم با هر كدوم از ابرا يه شكل مي سازم ...

اين يه فرشته اس ... اين يكي يه جوجه تيغي ... هر كاري ميكنم شكل يه دختر بكشم نميشه ... چشام و ميبندم يه بار ديگه باز ميكنم ... ابرا رفتن ... ديگه تا چشام كار ميكنه همه جا آبي آبي ... يه حسي مياد سراغم ..

خدا رو ميبينم ... داره باهام حرف ميزنه .. ميگه هي فلاني چي شده ياد ما كردي ؟ منم لبام بسته ميشه ... حرفي ندارم .. روم نميشه چيزي بگم ....

يهو باد مياد .. معلوم نيست از كجا پيداش شده ... هوا به اين گرمي .. آسمون به اين صافي .. باد كجا بود ؟!! نگو دستاي خداست موهام شروع به رقصيدن ميكنن ... خدا ميگه با توأم يه حرفي بزن ... من اما :-/

چشام يه طوري ميشه ... هي ميبندم و بازش ميكنم .. پر ميشه از اشك ... قلبم اما شروع به تالاپ و تولوپ ميكنه ... لب هام ميلرزه و يه دفعه منفجر ميشم ... هق هقي ميزنم بيا و ببين ...

يهو باد آروم آروم ميره ... نور خورشيد ميخوره تو صورتم و انگار فقط برا من مي تابه ... بازم خداست !!

خوده خودشه بهم ميگه هي فلاني با توأم ... يه كوچولو باز كن اون چشا رو ميبينم .. همين نزديكي هام ...

يهو حس ميكنم دارم پرت ميشم ... سبك سبك واي كه چه حس خوبيه ... دارم پرواز ميكنم ...

چشام و باز ميكنم و اتاقم و ميبينم ... بازم همه جا آبي ... مي فهمم همه اش يه خواب بوده ...

لبخند مياد رو لبم ... من به ملاقات خدا رفته بودم ... گونه هام گرم ميشه و آتيشي ... وجودم پر ميشه از انرژي ...

ميفهمم خدا همين نزديكي هاست ... حواسش به منه ... اون بود كه صدام كرد ...

دلم ميخواد بازم تصورش كنم .. هي فك ميكنم ... فكر و فكر ... يهو گوشم وز وز ميكنه ... خوب كه گوش ميكنم ميبينم يكي بهم ميگه نزديكه ... همين نزديكي ها ... يه روز خوب مياد ... منتظرم باش بازم ميام پيشت ...